رمان چشمان تو پارت 3
چشمان تو
خب چونکه شبا باخودم رمان میسازم برا همینم میخوام رمان (عشق بین من تو) رو بنویسم در ضمن این میخوام ادامه پیدا کنه
بفرما بخون
《☆》《☆》《☆》《☆》《☆》《☆》《☆》
ادرین وقتی از خونه اومد دید که پدرش نیست اهمیتیم نداد چون در هر حال پدرش به اون توجهی نداشت ولی یک دفعه صدای مادرش اومد که میگفت ادرین دوست دارم یک دفعه صدای ناتالی رو شنید.....
وقتی که مرینت به برج ایفل رسید که دید آدرین با پدرش اومده
(نویسنده :اره دیگه هیجان میخوایم😎)
مرینت اصن باورش نمی شد اون با باباش بزرگترین طراح مد با پسرش اومده؟ نه اصلا امکان نداره اصن راه نداره
آ: سلام مرینت مرسی که دعوتم رو قبول کردی خب بریم بالا مرینت میشه تا بالا همراهم باشی
م: ام........ باااااااشه؟. اقای اگرست خیلی ممنون که به شانس دیدار با شمارو دادید.
گابریل باخودش: اره وقتشه امروز اون روز بزرگه امیلی امروز به خونه برت می گردونم
ا: مرینت میخوام یه رازی رو بهت بگم فقط قول بده به هیچکی نگی باشه؟
م: باشه
ا:پلگ پنجه ها بیرون
م: ا......اد......ادددرین....... تو.... تو
ا: میدونم هیچی نگو . پلگ پنجه ها داخل
م: ولی .... پدرت میدونه؟
ا: یه نقشه دارم دنبالم بیا
( نقشه: مرینت مثلا از دست ادرین نارحت بود و چونکه گابریل همون مونارکه خب احساس خشم و ناراحتی دو حس میکنه دد نتیجه باید یه برای تبدیل شدن به مونارک پیدا میکرده ادرین هم پلاگ رو میفرسته دونبال پدرش تا بینه کجا میخواد تبدیل بشه و.......
بچه ها لایک میخواممممم